حرف بزن آیدا..
حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم...با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن...
اگر مرا دوست می داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم!
هر روز، هرساعت، هر دقیقه، و هرلحظه میخواهم که
زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند...
افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز میدارد...
من با طوفان زنده ام،طوفانی از نوازشها و جملهها...
من حساس تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم..."احمد شاملو"
هزار سال پیش شبی که ابر اختران از دوردست می گذشت از فراز بام من
صدام کرد!
چه آشناست این صدا ،
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش..
همان که از درون من صدام می کند
هزار سال میان جنگل ستارهها پی تو گشتهام
ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست!
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست!
عزیز هم زبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟!
"هوشنگ ابتهاج"
دارم هِی نیامَدنت را خواب میکنم و آمدنت را خواب میبینم
داشتنت را بغل میکنم و بوسیدنت را خیال میبینم
دارم هِی با تو حرف میزنم
هِی با تو حرف زدن را، گوش میکنم
هر روز کنارِ تو راه میروم، قدم میزنم
خسته میشوم
کنارِ تو دراز میکشم میخوابم!
سلام خوبِ قشنگم
پاهایت درد نگیرد از سنگینی سرم
آخر، سرم پُر از سنگین است
از دِقهایِ انتظار
از نیامدن هایِ، هِی تو
از کجا رفتهای،
راهِ کدام جاده را گرفتهای سنگین است،
بگذار سرم را از پایِ تو بردارم!
تمامِ دردهایی که کشیدی را دارد
تمامِ دلتنگیهایی که داشتی را
تمامِ اجبارِ رفتن و بیهوده، رفتن را
سرم به اندازهیِ خیلی سنگین است
بهقدرِ زیادمیترسم پایت درد بگیرد وُ
نتوانی برگردی
بیایی
وَ در آغوشَم خواب روی!
بگذار سرم را از پایِ خیال تو بردارم
سنگین است..
خوابت درد می گیرد...
"افشین صالحی"
شب صبح شد و باز کسی چشم به راه است..
سخت است بفهمی که رقیبت خود شاه است
من مرد شبانی که فقط زمزمه میکرد:
"معشوقه م ای کاش به دربار نمی رفت.."
باید چه کنم تا که سزاوار تو باشم؟
باید پس از این شاعر دربار تو باشم..
"ناشناس"
این روزها که می گذرند
هر روز در انتظار آمدنت هستم
اما..
ا من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟!
"قیصر امین پور"
هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود..!
دل گرفتی و ما چون منتظر بودیم ،
ما را در آب و آتش رها کردی..
"احمد رضا احمدی"
هر شبم وعده دهی کآیم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی..
"هاتف اصفهانی"
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو...
سوخت در انتظار تو ، جانِ به لب رسیده ام ..
"رهی معیری"
گفت مى آیم...
سحر شد و نیامد!
نیامد و نخواهد آمد،
زیرا او هیچ پیمانى نبست
که نشکست...
او هیچگاه نسوخته
تا معناى سوختن را بداند
او هیچ وقت درد نکشیده
تا بداند درد چیست
او هرگز
در انتظار نمانده
تا از تلخى انتظار باخبر باشد...!
"احمد شاملو"