حالم این روزا حال خوبی نیست ..
قلوه سنگی توی کفش این دنیاست!
من به روزای شاد مشکوکم...
شک دارم ختم ماجرا اینجاست ..
"یغما گلروئی"
مرگ را به رودها سپردم
اصلا شاعر بی مشاعر به چه کار مرگ می آید ؟
او که نباشد ،
چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید ؟
می ترسیدم زبانم لال!
نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند...
اما انگار برف های فاصله از حرارت حرفم آب می شوند..
حالا فکر می کنم که می آیی
می آیی
و به ها گفتنم می خندی ، بانو ...
" یغما گلرویی "