شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

او هیچ گاه ..

گفت مى آیم... 
سحر شد و نیامد!
نیامد و نخواهد آمد،

زیرا او هیچ پیمانى نبست
که نشکست...
او هیچگاه نسوخته 
تا معناى سوختن را بداند
او هیچ وقت درد نکشیده 
تا بداند درد چیست
او هرگز
در انتظار نمانده 
تا از تلخى انتظار باخبر باشد...! 

"احمد شاملو"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد