بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم ،
دعا هم نمی کند...
"سجاد سامانی"
چیزی از عشق بلاخیز نمیدانستم
هیچ از این دشمن خونریز نمیدانستم
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمیدانستم
گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمیدانستم
بغض را خندۀ مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحتآمیز نمیدانستم
عشق اگر پنجرهای باز نمی کرد به دوست
مرگ را اینهمه ناچیز نمیدانستم...
"سجاد سامانی"
زخم خوردم گاهی از ایشان و گاه از چشم تو..
با رقیبان بر سر جانم رقابت داشتی!
"سجاد سامانی"
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت ..
ای روزگار سیلی محکم تری بزن!
شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم ..
"سجاد سامانی"
باشد تو نیز بر جگرم خنجری بزن ..
با من دم از هوای کس دیگری بزن ..
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت ..
روزی به آشیانه من هم سری بزن ..
"سجاد سامانی"
دلم چون صخره محکم بود
اما عشق کاری کرد
که این ویرانه مدت هاست
محتاج مرمت هاست ..
"سجاد سامانی"