مرا به خلسه می برد حضور ناگهانی ات
سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت
بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ای...
سپس سر مرا ببَر به جای مژدگانی ات..
"کاظم بهمنی"
سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد..
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را ...
به خوابم آمدی حالا نفس بالا نمی آید ..
بگویم یا نگویم "یا غیاث المستغیثین" را ..؟!
"کاظم بهمنی"
مثل یک دیوانه ی لال بریده از همه ..
هم کلامی های من با خویش طولانی تر است ...!
"کاظم بهمنی"
ساده از "من بی تو می میرم" گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم ..
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید ..
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم...!
"کاظم بهمنی"
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید..
بفرستند رفیقان به تو این بندش را ..
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر..
لای موهای تو گم کرد خداوندش را ..
"کاظم بهمنی"
سهمم از وصل تو کم نیست..
همین دیشب بود ، روی یک کاغذ تر ،
بوسه زدم نامت را ...!
"کاظم بهمنی"