شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

دردانه ی من...

گرچه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم  نشناسیم نظیـر..ـ

"سعدی" 

جای تو باشد..

دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم

تا جای تو باشد..!

"سعدی"

سپر انداخت عقل..

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی؟

سپر انداخت عقل از دست ناوک های خونریزت!

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و برپایی...

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت..

"سعدی"

کمال..

دلت سخت است و

پیمان اندکی سست...

دگر در هرچه گویم 

بر کمالی!

"سعدی"

دوای رنج عشق

رنجور عشق به نشود

جز به بوی یار..

"سعدی"

عهد نشکستم..

اگرچه نام من از نامه های تو افتاد

"اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد"

اگرچه دست تو هرگز نبود در دستم 

"به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم"!

"وحید  نجفی"

غیرت..

از دوستی که دارم و غیرت که می برم

خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی..

"سعدی"

جنگ نابرابر..

چرا ما با تو ای معشوق طناز

به صلحیم و تو با ما در نبردی؟!

"سعدی"

خلوت دوست

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند

ما  به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم..

"سعدی" 

قاتل..

مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبت است؟!

بگویید قاتل و مقتول..

"سعدی"

امید..

همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را..

"سعدی"

خوشا دردی که ..

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را..

"سعدی" 

جزای ناشکری

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال..

"سعدی"

پایان شب سیه؟

سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت

شب به پایان رود و شرح به پایان نرود..

"سعدی"

شکوه..

هزارسال پس از مرگ من چو بازآیی

ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست..

غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست..

"سعدی"


بار عام..

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش..

جایی که سلطان خیمه زد ، غوغا نماند عام را..

"سعدی"

حیف باشد..

حیف بود

مردن بی عاشقی..

"سعدی"

تنهایی..

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم..

"سعدی"

ببین..

ببین از که بریدی

و

با که پیوستی..

"سعدی"

کس نیست در این گوشه..

کس نیست که دل سوی من آرد

تا غصه روزگار گویم..

"سعدی"

چه کرده م؟

چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی؟

چه کرده م که به هجران تو سزاوارم...؟!

"سعدی"

مرد عشق..

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی

مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید..

"سعدی"

ای یار ستم پیشه..

ما روی کرده از همه عالم به روی او

وان سست عهد روی به دیوار میکند..

"سعدی"

درد بی درمان..

دست بیچاره چون به جان نرسد

چاره جز پیرهن دریدن نیست..

"سعدی"

حسرتی بر دل..

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است..

"سعدی"

ای بی قرار من..

عشق و سودا و هوس در سر بماند

صبر و آرام و قرار از دست رفت..

"سعدی"

عبث..

امید دراز و عمر کوتاه..

چه سود!؟

"سعدی"

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد..

امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد..

"سعدی"

الهی و یا رب..

گر به جراحت و الم دل بشکستیم ، چه غم؟

میشنوم که دم به دم  پیش دل شکسته ای..

"سعدی"

درد مهجوری

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب..

"سعدی"