مدت هاست که برایت چیزى ننوشتهام
زندگى مجال نمىدهد، غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مىدانى
نفسى که مىکشم تو هستى
خونى که در رگهایم مىدود
و حرارتى که نمىگذارد یخ کنم
امروز بیشتر از دیروز دوستت مىدارم
و فردا بیشتر از امروز..
و این ضعف من نیست
قدرت تو است..
"احمد شاملو"
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعه ام
باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم
برویم و شکوفه کنم ، من بی تو هیچ نیستم
بی تو هیچ نیستم ...
بی تو هیچ نیستم..
"احمد شاملو"
حرف بزن آیدا..
حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم...با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن...
اگر مرا دوست می داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم!
هر روز، هرساعت، هر دقیقه، و هرلحظه میخواهم که
زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند...
افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز میدارد...
من با طوفان زنده ام،طوفانی از نوازشها و جملهها...
من حساس تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم..."احمد شاملو"
اگر بدانی چه قدر خسته ام آیدای من!
بگذار این حقایق را برایت بگویم..
راستش این است:
من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم،
نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می کردم،
نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری!
من مرده ای بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم..
افسوس...چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی باز گرداند!
تو آخرین چوب کبریتی هستی کهمیباید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی...
اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است!
"احمد شاملو"
که میگوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم ،
مهتابم را در شب ،زندگی با من کینه داشت ، من به زندگی لبخند زدم!
"احمد شاملو"
می چکد سمفونی شب آرام روی دلتنگی خاموش غروب..
مغرب از آتش افسرده ی روز ، بی صدا می سوزد..
"احمد شاملو"
شب ندارد سر خواب..
شاخ مایوس یکی پیچک خشک ، پنجه بر شیشه ی در می ساید..
من ندارم سر یاس..
زیر بی حوصلگی های شب از دورا دور ،
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید..
"احمد شاملو"
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو
من شهری در شبم ای آفتاب!
و غروبت مرا می سوزاند..."احمد شاملو"
گفت مى آیم...
سحر شد و نیامد!
نیامد و نخواهد آمد،
زیرا او هیچ پیمانى نبست
که نشکست...
او هیچگاه نسوخته
تا معناى سوختن را بداند
او هیچ وقت درد نکشیده
تا بداند درد چیست
او هرگز
در انتظار نمانده
تا از تلخى انتظار باخبر باشد...!
"احمد شاملو"