شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

قصه ی عشق مرا..

پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند

اشهَدُ انّ ” تو” در کل جهان پخش کند

خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را

بدهم “حاج حسین و پسران” پخش کند

بغلم کن همه جا ! شهر حسودی بکند

چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند

باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده

راز دیوانگی ام را به جهان پخش کند

بشود فاش همه راز اشارات نظر!

قصه عشق مرا نامه رسان پخش کند

شعر من خوبترین شعر جهان است اگر

آنچه از روی تو دیده ست زبان پخش کند..

وصف زیبایی تو در همه ی ابیاتم

آب دریاشده تا قطره چکان پخش کند

درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی...

رادیو لحظه ای آواز بنان پخش کند

"علی صفری"

خواب..

خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند..

خواب دیدم که تو رفتی..

بدنم جان دارد..!

"علی صفری"

کار خیر..

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!

کار خیر است گر این شهر مسلمان دارد!

"علی صفری"

بغض وقتی میرسد...

بغض وقتی می رسد شاعر نباشی بهتر است..

بغض وقتی گریه شد ، خودکار می خواهد فقط..

"علی صفری"

زلف یار..

این که یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد..!

"علی صفری"

زندگی به هم می ریزد..

دلم از رفتن تو سخت به‌هم می‌ریزد

بروی واژه‌ی خوشبخت به‌هم می‌ریزد

آمدی توی خیابان و همه فهمیدند

شهر را موی کمی لخت به‌هم می‌ریزد

عطر آغوش و تنت حاشیه‌ی امنیت است

مرد را فاصله در تخت به‌هم می‌ریزد

پاره کن پیرهنم را که  زلیخا را باز

حالت پارگی رخت به‌هم می ریزد

عشق با فتح دلت تاجگذاری شده است

بروی سلطنت و تخت به‌هم می‌ریزد

آنچه در تجربه‌ی ماست نشان داده که عشق

تا خیالت بشود تخت.. به‌هم می ریزد

دوستت دارم و این یک کلمه شعر من است

شعر را قافیه سخت به‌هم می ریزد

"علی صفری"

اثر نکند دعا..

من که با فال و دعا دیگر موافق نیستم ..

بس که در فالم خبر از یک مسافر بود و 

نیست ..

"علی صفری"

درد اگر درد تو باشد..

درد اگر درد تو باشد ، چه خیالی ست که 

من ..

دلخوش داشتن خوب ترین سردردم..

"علی صفری"

حماقت عشق!

عشق یعنی که تو از آنِ کسی باشی و من

عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم!

"علی صفری"

درد یعنی..

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

بشوی گوشه‌ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود! آه… به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود...

و تو لذت ببری از غم و آزار خودت...!

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت…

"علی صفری"