شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

از چه رو با دشمن جانم شده م دوست ندانم!

تو را دوست داشتم چنان که انگار تو اخرین عزیزان من بر روی زمینی..

و تو رنجم دادی چنان که گویی من آخرین دشمنان تو بر روی زمینم!

"غاده السمان"

من خود آن سیزده م..

من اندوهگین نیستم!

خود اندوه عالمم!

و سرزمینی در سینه م گریه میکند..

"غاده السمان"