شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

تو انگار نه انگار..

من  را به گناهی که ” نگاه  تو ” در آن  بود
بردند سر دار و تو انگار نه  انگار
اوج غم این قصه در این  شعر همینجاست
من بی تو پریشان و تو  انگار نه  انگار
دل تنگی  و بی هم نفسی  حال  خرابی ست
روی  دلم  آوار و تو انگار نه  انگار
دور از تو  شده سنگ صبور من دلتنگ
یک گوشه ی دیوار و تو انگار نه انگار
جان می کنم و محو تماشایی و هر روز
این حادثه تکرار و تو انگار نه  انگار
با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه
من می شوم آزار و تو انگار نه انگار..

"حسین عابدی"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد