شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

دست و پا می زن

چو در دام غمی افتی پر و بال آنقدر می زن

که باشد قوت پرواز ، اگر روزی رها گردی!

"کلیم کاشانی"

لبش..

هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا..

یک لبش جان می ستاند ، یک لبش جان میدهد..

"کلیم کاشانی"

رهایی...

لحظه ای خسته ی مژگان و دمی بسته ی زلف

خوش رها کرد کلیم این دل هرجایی را ..

"کلیم کاشانی"

کی؟

کی ز گرداب بلا یا رب به ساحل میرسم

من که با این دست و پا در بحر غم دارم شنا..

"کلیم کاشانی"