وقتی که تیر خاطره توی گلو نشست
وقتی که بغض آمد و این رو به رو نشست
در خاطرات من بجز افسانه ات نبود،
من زیر گریه بودم و تو شانه ات نبود...
"پویا جمشیدی"
از حسرت بازی دستت لای موهایم ..
از گریه هایم لا به لای آرزوهایم .
تا خودکشی در انتهای جستجوهایم ،
باید کسی باشد بگوید: وااای..
اما نیست ..!
"پویا جمشیدی"
تو دوست داری در آرزوهایت
"ناگهان رفته" ، ناگهان برسد..
گریه کن!
توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد!
"پویا جمشیدی"
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم..
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد ، منم ..
"پویا جمشیدی"
فکر کن در شلوغی تهران ،
عصر پاییز در به در باشی..
شهر را با خودت قدم بزنی ،
غرق رویای "یک نفر" باشی ....
"پویا جمشیدی"