شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

..

چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن

دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی»

سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»

"سعدی"

سیلاب

شب چنان گریه کنم بی تو

که همسایه به روز ،

دست من گیرد و بیرون کشد از آب مرا..

"سعدی"

تا که هستم ..

تا روانم هست 

خواهم راند نامت بر زبان

تا وجودم هست

خواهم کند نقشت در ضمیر..

"سعدی"

مردی نبود فتاده را پای زدن..

ما خود شکسته ایم ..

چه باشد شکست ما؟!

"سعدی"

...

پیوست به دیگران و

از من ببرید..

"سعدی"

از دل نرود آنکه از دیده رود..

گویند برو تا برود صحبتت از دل

ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت ..

"سعدی"

...

چه جان ها در غمت فرسود 

و تن ها ..

"سعدی"

دوای عشق..

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد 

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را ..

"سعدی"

روزی ار..

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا..

"سعدی"

به کدام دل..؟

من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو

به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ..؟

"سعدی"

..

تو کجا نالی از این خار که در پای من است ..

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست ..؟

"سعدی"

به کدامین جرم؟!

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم!

به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری..؟

"سعدی"

خفقان آور!

ای بی تو

فراخای جهان بر ما 

تنگ...

"سعدی"

...

به راز گفتم با دل ، ز خاطرش بگذار..

جواب داد فلانی!

از آن ماست هنوز..

"سعدی"

تعبیر عشق...

عشق را 

یا مال باید

یا صبوری

یا سفر...!

"سعدی"

ای خوب تر از لیلی..

ای خوب تر از لیلی ..

بیم است که چون مجنون ،

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم ..

"سعدی"

..

امروز در فراق تو دیگر به شام شد..

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد..

"سعدی"

خوشبختی!

دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟

آن وقت که کس نباشد الا من و تو ..

"سعدی"

مکن گله ..

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم ..

"سعدی"

صبر باید...

بر زمستان صبر باید 

طالب نوروز را ..

"سعدی"

چه کنیم..؟

تا قوّت صبر بود، کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد؟

"سعدی"

حذر..

مشتری را بهای روی تو نیست ..

من بدین مفلسی خریدارت..

من هم اول که دیدمت گفتم:

حذر از چشم مست خونخوارت ..

"سعدی"

یار ناگزیر...

ای یار ناگزیر که دل در هوای توست ..

جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست ...

"سعدی"

چه داند؟

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می گذراند..

وقت است اگر از پای در آیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند..

"سعدی"

آنچه را که عیان است ...

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟!

"سعدی"

دوای درد من..

به وصل خود دوایی کن

دل دیوانه ی ما را ..

"سعدی"

کی دانی؟

تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی..؟

"سعدی"

من که بایست بمیرم..

گر بیایی دهمت جان

ور نیایی کشدم غم..

من که بایست بمیرم ..

چه نیایی چه بیایی..!

"سعدی"

تهدید...!

الا ای جان

به تن بازآ

وگرنه ..

تن به جان آید!

"سعدی"

غمگسار ..

اگر هزار غم است از جهانیان بر دل

همین بس است که او غمگسار ما باشد ..

"سعدی"