چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی»
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»
"سعدی"
ای خوب تر از لیلی ..
بیم است که چون مجنون ،
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم ..
"سعدی"
مشتری را بهای روی تو نیست ..
من بدین مفلسی خریدارت..
من هم اول که دیدمت گفتم:
حذر از چشم مست خونخوارت ..
"سعدی"
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند..
وقت است اگر از پای در آیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند..
"سعدی"
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟!
"سعدی"
گر بیایی دهمت جان
ور نیایی کشدم غم..
من که بایست بمیرم ..
چه نیایی چه بیایی..!
"سعدی"