شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

هیچ چیز تسکینم نمی دهد..

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو 

من شهری در شبم ای آفتاب!

و غروبت مرا می سوزاند...
من به دنبال سحری سرگردان می گردم ...

"احمد شاملو"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد