شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

الغوث الغوث..

سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد..

به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را ...

به خوابم آمدی حالا نفس بالا نمی آید ..

بگویم یا نگویم "یا غیاث المستغیثین" را ..؟!

"کاظم بهمنی"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد