شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

فکر میکنم که می آیی..

مرگ را به رودها سپردم
اصلا شاعر بی مشاعر به چه کار مرگ می آید ؟

او که نباشد ،

چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید ؟

می ترسیدم زبانم لال!
نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند...
اما انگار برف های فاصله از حرارت حرفم آب می شوند..

حالا فکر می کنم که می آیی
می آیی

 و به ها گفتنم می خندی ،  بانو ...

" یغما گلرویی "

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد