مرگ را به رودها سپردم
اصلا شاعر بی مشاعر به چه کار مرگ می آید ؟
او که نباشد ،
چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید ؟
می ترسیدم زبانم لال!
نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند...
اما انگار برف های فاصله از حرارت حرفم آب می شوند..
حالا فکر می کنم که می آیی
می آیی
و به ها گفتنم می خندی ، بانو ...
" یغما گلرویی "