شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

شـعـر یـعنـی پــرواز مـحـض

شعر میخوانم که رها شوم به بی کرانگی آسمان از قفسی تنگ ..

..

به دل هوای تو را دارم و بر و دوشت

که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت..

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت..

"حسین منزوی"

خوش بود اوقات دوستی..

گرچه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود...

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود..!

"حسین منزوی"

ناگهان..

مثل باران بهاری که نمی گوید کی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس..!

"حسین منزوی"

نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو ..

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو ..

این چه عیدی و بهاری ست که دارم بی تو ..

"حسین منزوی"

ای که بی تو ویرانم..

بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته م ..

ای همه سقف و ستون و همه آبادی من ...

"حسین منزوی"

حتی اگر نباشی...

ای لذت شبانه !

بازآ که بی بهانه ، از تو پر است خانه ..

حتی اگر نباشی...!

"حسین منزوی"

بشارتی ده دل خسته را..

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق

همیشه رفتن و رفتن..

ز آمدن چه خبر...؟

"حسین منزوی"